کفن‌پوش کردن ورزشکاران با ماشین های قراضه
100473
این داستان ادامه دارد!
12 ارديبهشت 1403 12:37
دکتر امید مافی - شرمنده کردید. آنقدر زیاد که پس از مرگ سومین نوجوان ورزشِ قزوین یادتان افتادیم و مرثیه خواندیم برای میزهای صدارتتان. برای انفعالتان در برابر سه شمع خاموش.سه نهال رعنا که تلف شدند در پهنای جاده تا سه خانواده و یک شهر خون بگریند.

روزنامه گل

دکتر امید مافی - شرمنده کردید. آنقدر زیاد که پس از مرگ سومین نوجوان ورزشِ قزوین یادتان افتادیم و مرثیه خواندیم برای میزهای صدارتتان. برای انفعالتان در برابر سه شمع خاموش.سه نهال رعنا که تلف شدند در پهنای جاده تا سه خانواده و یک شهر خون بگریند.

نفرین بر نامسوولانی که از فراهم کردن یک ماشین امن عاجز ماندند و دردانه ها را به امان خدا سپردند تا نعش های تکیده شان یکی پس از دیگری روی شانه های شکسته و خسته مردم تشییع شوند و پیش از پانزده سالگی زیر خروارها خاک به خوابی اجباری فرو روند.

آخرین قربانی «رهام» بود.مرگ عفن درست هفتاد و هفت روز در برابرش سکوت کرد و به این اندیشید کاش مترادف زندگی بود و پایان زندگی کوتاه پسرکی با آرزوهای رنگارنگ را نقطه نمی گذاشت.

دوشنبه روز نحسی بود. آنقدر نحس که در امتداد غروب، قدم های «رهام» چون دان پرندگان همه سو ریخت و او رفت تا دیگر بازنگردد و چون کبوتری حسرت آلود بر دامنه این سیاه بهار به شبنمی بدل شود.شبنمی روی برگی در مینوی جاوید.

نوجوان رعنای تیم بسکتبال قزوین می خواست مثل تاک های قد کشیده تا ستاره ها پا بگیرد و سیاره های دوردست را فتح کند.«رهام» قصد داشت درسش را بخواند، لباس های نوجوانی اش را در گذر زمان بیاویزد،جامه جوانی و رختِ دامادی بپوشد، عشق را تجربه کند و بین تیک تاک ساعت ها،آسمان را برای پدر و مادرش به ارمغان بیاورد.

روزگار اما سر سازگاری با «رهام» نداشت و هنوز پشت لبش سبز نشده مرگ را به مصافش فرستاد تا همنشین دو دوست و هم تیمی اش شده و جمع مرواریدهای غلتان در آسمان جمع تر شود.

اینبار چرخ گردون به جای ردایِ برنایی،تن پوشی سپید از جنس کرباس با بوی غلیطِ سدر و کافور برای پسرکی فرستاد که از سویدای دل دوست داشت در دنیا بماند و مُچ در مچ سرنوشت محتوم خویش بیندازد.

ستاره های فروزان قزوین صحیح و سالم زندگی را دوره می کردند که جاده بی رحم و بی مروت در هلال ابرویشان گم شد. ارابه لکنته ترحم نکرد و زندگی را ابتدا از محمد امین و امیر محمد پس گرفت و بعد سراغ رهام رفت تا جاده در افق گم شود و از اردیبهشت کاری ساخته نباشدـ. نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد...

حالا جسم خسته و نحیف رهام را از بیمارستان لعنتی پایتخت به قزوین آورده اند تا زیر رگبار حسرت و حرمان به آغوش تنگ خاک بسپارند و برای به خواب رفتنش در پیرامون ِپونه ها و بابونه ها پژمرده ترین لالایی را زیر گوش هایش هجی کنند.

نه، این منصفانه نیست. این نهایت کینه توزی تقدیری است که در فصل نخست سالنامه،ضجه های پدر و مادری که داوطلب شده بودند به جای فرزند در خلوتِ خاک بیاسایند را نادیده گرفته و به دخیل ها و دعاها و دواها وقعی ننهاده تا پسرکی شیرین تر از نبات، کام همه را تلخ کند.تلخ تر از زهر هلاهل در زمهریر زمانه!

کاش یک نفر پاسخ می داد او جای چه کسی را تنگ می کرد که اینگونه جهانِ جبرآلود شمشیر به دست سراغش را گرفت و برای معصومیتش تره هم خرد نکرد. کاش حضرات مسوول به خود زحمت داده و به قدر دو سطر جواب می دادند که چه کسی یا کسانی از آداب یک رفت و آمد خشک خالی تمرد کردند تا امروز جامعه ای جریحه دار شده بی تابانه خواستار جریمه و جبران اهمال گران شود. هر چند دیر و جبران ناپذیر.

حرف دیگری مگر مانده جز آنکه نیلوفر و باران در تو بود،خنجر و خیزاب در مرگ،فوّاره و رویا در تو بود،تالاب و سیاهی در مرگ ای رُهام ناکام و کام نگرفته از نورها و نجواها!

#پیج رسمی روزنامه گل
تازه ترین خبرها